فرار

چشمهایم را که می بندم
دستم را چیزی می گیرد و با خود می برد
به آنسوی ابرها.

خواب نیمروز
فراریست از دنیایی که در آن
بوی نفرت طلوع خورشید را
افق فردا را
آلوده کرده است.

فراریست از دنیایی که در آن
غم و غصه می رود دست به دست
چشم به چشم
سوار نگاه غبار آلودۀ کینه ای که از کاه، کوه می سازد و از جهل، اکراه.

بگذار
و تماشا کن چگونه بر بال خواب
از این دنیا فرار خواهم کرد.

بگذار
بروم آنسوی عالم
آنجا که پرواز ناممکن نیست
آنجا که قفسها بازند
قفل و زنجیر همه در خواب ناز…
آنجا که سبکبال است آرزو
و زمین از عبور احساس جان می گیرد.

اینجا آسمان هم از نفرت دور نیست
کینه بر جوی آب روان است، خانه به خانه می رود، هیچ کس نمی داند.
تعصب می بارد از ابر بیگانگی، ابر سکوت، و فرو می رود در خاک بایر.
این زمین سالهاست از زمستان جهل سبز نشده.

بگذار بروم بر بال خواب
به آنجا که برگ از عشق سبز است.

One response to “فرار

  1. good luck

Leave a comment