ای زمان. رحم کن.

ای غربت، ای تنهایی. ای رفتن، ای گذشته. خانه ام، وطنم، ریشه ام

برگرد.

لحظه ای مقابلم بایست تا تو را خوب بنگرم.

می خواهم تو را خوب بفهمم، دریابم که تو چیستی و که.

اما زمان چه کوتاه است برای چنین چیزها.

زمان چه بی رحمانه می گذرد. چه سنگدل است زمان.

ای کاش دست کم می گذاشتی خودم را در آینه ات ببینم.

ای کاش دستم را می گرفتی و با خودت می بردی.

ای کاش به سرعت خودت از این آوارۀ احساسم می گذشتم.

افسوس که من زندانی مکانم و تو ای زمان،

تو چه آزاد،

تنها می گذری. می روی بی قید و بند.

و من بنده و بردۀ این دنیایم. احساسم. چشمانم.

همه دست و پایم را گرفته اند.

* * *

ای سکوت، ای خاطره، ای نزدیکتر از پوستۀ بدنم.

با من بمان که رفتنت مرا سنگینتر کرده.

مرا به امان خودم رها کرده ای.

بمان و دستم را بگیر.

بمان ای لحظۀ کوتاه.

ای کوتاهی، گذرا.

من دستهایم ناتوانند و تنها قلبم از این ناتوانی می رنجد.

* * *

ای زمان.

سنگینیت به کوتاهیت نمی ارزد.

من توان جبرانش ندارم.

من زندانی حقیقتم، رحم کن. بایست.

Leave a comment